Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

آبان 89 - نقطه سر خط
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.




.

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز



بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 70296


RSS
خسته ام
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال پنج شنبه 89/8/20 در ساعت 4:33 عصر

متاسفم از اینکه دوباره از خستگی هام میگم و از اینکه داره اذیتم می کنه. می دونی اینجا تنها جاییه که می تونم اینجوری باشم . تو مدرسه باید شاد بود شاد شاد شاد و نباید شادیتو اسیر غمش بکنی. تو خونه باید شاد بود سرزنده بود. گفت و خندید و خوب بود و خوب و خوب و خوب....

تو مهمونی باید سنگین باشم باید لبخند ملیح بزنم و با هیچ کس در موردش حرف نزنم که نگن این دختره اله و بله. اونم اقوام مشهدی ما که از راه رفتنتم حرف در میارن. تو نمازم نمیشه. آخه دلم میگیره اگه هر شب با خدایی که نهایت خوبیه بد باشم....

چقدر دلم مشهد می خواد.... چقدر دلم میخواد برم دور صحن جامع دور بزنم تا برسم به رواق امام خمینی و کفشامو در بیارم و با قدم های سنگین وارد بشم و راه برم از سنگینی قدمهام مدام خودمو سرزنش کنم و دوباره مردد شم بین در اول یا دوم و بعد وارد صحن آزادی بشم و چشمم بخوره به ایوون طلا و نقار خونه ای که دم غروبی بد جوری واسه دلم می نوازه و بعد آهسته برم سمت کفشداری 6 و کفشامو بدم و دم اون در آهنیه وایسم اذن دخول بخونم و اونقدر تکرار کنم تا مطمئن بشم راهم دادن و بعد از اون در پشتیه وارد شمو ضریحو ببینم که وااااااااااای خدا چقدر دلم می خواد ببینمش زود تر و برم پای ضریح گریه کنم. چقدر دلم می خواد 5 شنبه به جای اون سفر کذایی که البته خیلی آرزوشو داشتم بریم مشهد. خوش به حال شاتوت.... الان تو حرم پیغمبره یا شایدم مسجد الحرام پیش خود خود خدا.

فقط اینجا می تونم اینجوری باشم راجع بهش حرف بزنم. اینجا می تونم فریاد بزنم که نمی خوام باشه. نمی خوام اینقدر اذیتم کنه نمی خوام ....

اینجاست که جرئت دارم شکایت کنم از خودم خودم که خیلی ها نه یه نفر میگه اصلا شبیه مرتا نیستم خودم که نمی تونم شعر بگم و خالی کنم خودمو توی هر کلمه اش. از خودم که درد دلمو پیش همه باز کردمو یه سری لبخند کوته فکرانه و چندی راهنمایی چرت دریافت کردم. از خودم که نمی تونم. از خودم....

من آدم غمگینی نیستم ولی بدجوری بهم ریختتم. نه تو می فهمی من چی میگم نه من می تونم برات بگم از اون. من فقط می تونم فریاد بزنمو تو فقط می تونی به نوشته هام یه لبخند معنی دار بزنی و فوقش خیلی مرد باشی دستاتو واسه من رو به آسمون کنی.




.:: نظرات () ::.
نمی دونم چرا
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال شنبه 89/8/8 در ساعت 4:13 عصر

نمی دونم چرا دیگه نمی تونم راحت شعر بگم. نمی دونم چرا وقتی زیر بارونم یادم میره با صدای بلند فریاد بکشم...."خدا"........نمی دونم چرا دیگه حوصله ی بو کردن گل های مریم روی اوپن رو ندارم. نمی دونم چرا وقتی از در حیاط وارد میشم حواسم به درختا نیست که روی برگاشون دست بکشم و توی دلم بزای پاییز شعر بگم. نمی دونم چرا شب ها وقتی نگاهم به ماه میوفته حس پرواز ندارم. نمی دونم چرا دیگه برای دیدن برج میلاد کنار پنجره لم نمی دم. نمی دونم چرا صبحا اصلا به فکر صدای کلاغا نیستم . نمی دونم چرا دیگه با صدای بلند آواز نمی خونم. نمی دونم چرا.......

این منم. مرتا که زیبایی های دنیا را از یاد برده است.....




.:: نظرات () ::.
از اون روزای بی خود.
کلمات کلیدی :
نویسنده مرتا خانوم تاریخ ارسال پنج شنبه 89/8/6 در ساعت 4:47 عصر

امروز یکی از همون روزای کذایی بود که من بی نهایت حال بدی داشتم. داشتم می مردم از حرف و از سکوتی که بی جهت تمام وجودم رو می مکید. پر بودم از حرف هایی که بازگوییشون برای خودم هم ناخوشایند بود. امروز حال بدی داشتم اگر می خندیدم دروغ بود اگر خوش بودم دروغ بود وتنها گریه ای حقیقت داشت که هرگز از چشمانم جاری نشد. تنها حس بدی وجود داشت که بعد از اون اتفاق پیدا کردم.

کاش زری بود اگر او بود همه چیز رو بهش می گفتم.

تمام بدنم درد می کرد. احساس می کردم کمرم داره نصف می شه و همچنان دور حیاط دور میزدم به حسنا که مدام توی گوشم حرف می زد می گفتم که حالم خیلی بده و باید از کنار کسی رد می شدیم که بی نهایت ازش متنفر شده بودم. یعنی بعد از خوابی که در موردش دیدم ازش متنفر شدم. تا به حال خوابم اینقدر زود تعبیر نشده بود.

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که حال خرابم رو فراموش نکنم. هدی هم امروز والیبال بازی کردنش گرفته بود. شاید اگه اون میومد و میرفتیم مثل هر دفعه حرف میزدیم و حرف و حرف.... اینطوری به سکوت این خورنده ی وجودم بیش از این فرصت جولون دادن نمی دادم.

دعا کرده بودم امروز نبینمش ولی اونقدر دیدمش که .....

تنها چیز خوشایند بازگشت زهرا و تشکیل جمعمون توی چمن بود. والبته اینکه بعد از 6 روز بالاخره ساعت 3 برمی گردم خونه....

امشب اولا دارن میرن مشهد . دلم هوای مشهدو کرده. کاش ما رو جای اونا می بردن....




.:: نظرات () ::.
........................

عناوین مطالب وبلاگ نقطه سر خط

.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.


Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.